ویتنامی ها مردمی مهربون، تقریبا خنده رو و بسیار بسیار مقاوم هستند. وقتی تونلهای زیرزمینی ای رو که اونها توی جنگل برای جنگیدن با آمریکاییها کندن رو می بینید قشنگ با پوست و استخونتون حس می کنید چقدر این مردم سخت جون هستند
نویسنده: نادر بختیاری
تا حالا کسی رو ندیدم که نام ویتنام رو نشنیده باشه. بالاخره تنها کشوریه که رسما حال آمریکا رو گرفته. اما هیچ وقت فکر نمی کردم جای دیدنی ای باشه یا کسی علاقه داشته باشه به اونجا سفر کنه. اولین سفر خارج از کشورم به چین بود. چیزی بلد نبودم و فکر می کردم سفر فقط با تور امکان پذیره. توی گروهمون یه پیرمرد پر سر و صدای مایه دار بود که زیاد سفر می رفت البته فقط با تور. بهم می گفت دنبال یه آژانسی می گرده که تور واسه ویتنام داشته باشه. یادمه از حرفش خندم گرفت و گفتم مگه ویتنام چیزی هم داره؟!!!
مدتها گذشت تا فهمیدم که آره ویتنام خیلی چیزها واسه دیدن داره ولی یه کمی دیر شده بود. قبلش که آمار می گرفتم می دیدم که گرفتن ویزاش کار راحتیه. دو تا عکس می خواست و یه چک ضمانت یک میلیونی برای بازگشت! همین که اومدم اقدام کنم همه چیز برگشت. سفارت اعلام کرد ویزای توریستی به ایرانیها نمیدیم مگه اینکه دعوتنامه معتبر از یه آژانس گردشگری ویتنامی داشته باشه. خوب برای گرفتن همچین دعوتنامه ای باید کلی هزینه می کردم چون باید یه تور درست و حسابی از یه آژانس ویتنامی رزرو می کردم. آژانسهای ایرانی هم که سلطان سواستفاده از موقعیت هستند و می گفتند ویزای تک نداریم. فقط با تور این کار رو می کنیم. حالا این تور اصلا لیدر و گشت نداشت! خودشون به زور می گفتند باید بری این هتل و بلیط رفت و برگشت رو هم خودشون می گرفتن. عمرا حاضر نبودم زیر بار این حرف زور برم.
دلیل سختگیری ویتنام هم خیلی مسخره بود. می گفتند یه باند شر و شور رفتن اونجا و با همکاری گنگسترهای ویتنامی صرافی ها رو لخت می کردن. واسه یه بی نماز در مسجد رو بسته بودن. خلاصه ما بی خیال سفر به این کشور شدیم. هر چند ماه یه بار هم شرایط رو چک می کردم ولی می دیدم خبری نیست که نیست. یه دوست آرژانتینی داشتم که اصرار داشت برم پیشش. حتی دعوتنامه هم فرستاد ولی آخرین لحظه همه چیز رو خراب کرد و گفت که از طرف موسسه آمیا (انجمن یهودیهای آرژانتین) رفتن دم خونشون. ازم خواست که برنامه رو کنسل کنم. (سفارت آرژانتین به شدت این عمل رو تکذیب کرد و گفت که دوستت دروغ میگه)
به هر حال هم سفرمون مالید و هم خودمون. نمی دونم چرا یهو تو همون حال خراب عصبانی زنگ زدم سفارت ویتنام! می خواستم بپرسم چه خبر اون هم بگه هیچ خبر بعد داد بزنم سرش! پرسیدم چه خبر اون هم گفت خیلی خبر. ویزا میدیم!!! پرسیدم از کی؟ گفتش هنوز یه هفته هم نشده، هیچ آژانسی هم خبر نداره. اگه می خوای بیا. گفتم ویزای چند بار ورود می خوام گفت سالهاست این کار رو نکردیم ولی شاید کنسول راضی بشه.
شرایط ویزا: این اطلاعات جدید جدیده (مربوط به سال 95)
1. فرم ویزا که باید از سایت سفارت ویتنام دانلود بشه
2. یک قطعه عکس 6×4
3. رزرو بلیط هواپیما دقت کنید فقط مطابق با تاریخ بلیطتون بهتون ویزا داده میشه.
4. کپی رزرو هتل
5. پاسپورت
6. هزینه ویزا یک بار ورود 110 دلار ولی دو بار ورود تقریبا 40 دلار بیشتره. چون خیلی عرف نیست خود مسئول سفارت هم دقیق نمی دونه چقدره هزینه اش! ظاهرا دیگه ویزای چند بار ورود صادر نمیشه ولی من اون موقع گرفتم. کل هزینه اش هم شد 110 دلار ولی می بینید که الان گرون شده. اگه ویزای دو بار ورود بخواید باید دو تا بلیط هواپیما رزرو داشته باشید. یکی از ایران به ویتنام ( رفت و برگشت) و یکی هم از ویتنام به مقصد دیگه تون.
نمی دونم این مورد واقعیت داره یا نه ولی میگن انگار ایرانیها از مرز زمینی اجازه ورود به ویتنام رو ندارن. نتونستم درست و غلط بودنش رو بفهمم. این همه باید برای یه ویزای ساده دردسر بکشیم و جالبه بدونید که ویتنام برای تمام کشورهای جهان به غیر از چند تا کشور داغون که متاسفانه ایران رو هم همطراز اونها فرض کردن ویزای فرودگاهی صادر می کنه خیلی ارزون. اون کشورهایی هم که دعوتنامه می خوان می تونند یه دعوتنامه سوری از یه آژانس ویتنامی بگیرن به قیمت 10 دلار!
شماره سفارت: 22411670
نشانی: تهران – خیابان ولیعصر – خیابان مقدس اردبیلی – خیابان پسیان – خیابان اکبری – خیابان مردانی – کوچه اردیبهشت شرقی – پلاک 6
مسئول ایرانی سفارت مرد بسیار مهربون و مودبیه و تا اونجا که بتونه کمک می کنه. می تونید خیلی روی کمک و راهنماییهاش حساب کنید.
موقعیت ویتنام در قاره آسیا
واسه رسیدن به ویتنام از ایران میشه از خدمات چند تا ایرلاین استفاده کرد: قطر ایرویز، امارات و ترکیش ایر بهترین هاشون هستند. قطر به هر دو شهر مهم ویتنام یعنی هانوی Hanoi (پایتخت) و هوشی مینه سیتی Ho Chi Minh City یا سایگون Saigon (پایتخت اقتصادی) پرواز داره. ترکیش هم به تازگی داره این کار رو می کنه. این موضوع خیلی مهمه. یه بار دیگه نقشه ویتنام رو نگاه کنید. این کشور به شکل یه نوار درازه به طول تقریبی 1200 کیلومتر. هانوی در شمال قرار گرفته و هوشی مینه سیتی (که به طور مختصر بهش HCMC میگن) در جنوب. خوب شما می تونید از یکی وارد بشید و از یکی دیگه هم خارج بشید. شاید بگید 1200 کیلومتر که راهی نیست میشه 12 ساعته با اتوبوس رفت. بله میشه ولی تو ایران نه تو ویتنام که اتوبوسها بیشتر از 40 کیلومتر در ساعت حرکت نمی کنند!
جابجا شدن در داخل ویتنام سخت نیست. جاده های خوبی دارن ولی گفتم که حمل و نقل زمینی شون بی نهایت کنده. یه خط طولانی قطار هم دارن از جنوب به شمال کشور، که اون هم کند حرکت می کنه. البته این فرصت رو میده که ازطبیعت و بودن با مردم بیشتر لذت ببرید البته اگه وقت داشته باشید. ایرلاینهای خوبی هم داره و جالب اینکه قیمتشون خیلی ارزونه. مثلا من از هوشی مینه سیتی در جنوب تا “هوی آن” Hoi An در مرکز این کشور رو با هواپیما رفتم به قیمت 30 دلار! ویتنام دو تا ایرلاین ارزون قیمت داره: Jet Star و Viet Jet این ایرلاینها پذیرایی نمی کنند. کانترشون هم صف درست و حسابی نداره ولی امن و خوبند.
ویتنام دیدنی های زیادی داره. در جنوب غرب این کشور در نزدیکی کشور کامبوج دلتای رودخانه مکونگ Mekong Delta قرار گرفته که یکی از بزرگترین مناطق تولید برنج (یا شاید هم بزرگترین) در جهانه. سایگون در جنوب هوای گرم و مرطوبی داره و به سمت مرکز که میرید تقریبا محیط کوهستانی میشه با کلی جنگل جایی که یکی از قدیمی ترین تمدن های ویتنام به نام تمدن چامپا پا گرفته. ویرنه های اون که به “می سون” My son معروفه هنوز هم پا برجاست.
بازار شناور در رودخانه مکونگ
معبد دین کائو دای (سومین دین پرطرفدار در ویتنام) در شهر تای نینه Tay Ninh نزدیکی سایگون
در شمال شرق ویتنام یکی از زیباترین دیدنی های طبیعی جهان قرار گرفته. خلیج هالونگ Halong که پر از جزیره های کوچیکه سرسبزه. در شمالی ترین نقطه این کشور کشتزارهای برنج در منطقه ای به نام ساپا Sapa قرار گرفته. منطقه ای کوهستانی که حتی در زمستون اونجا برف می باره. شاید تصور دیدن برف در جنوب شرق آسیا کمی سخت باشه. البته این نقطه آخر رو من نرفتم چون هوا تقریبا سرد شده و بود و توریستهایی که از اونجا می اومدن می گفتند شدیدا مه گرفته است و چیز زیادی دیده نمیشه.
ویرانه های معبدهای قدیمی تمدن چامپا در منطقه “می سون”
خلیج هالونگ
ویتنامی ها مردمی مهربون، تقریبا خنده رو و بسیار بسیار مقاوم هستند. وقتی تونلهای زیرزمینی ای رو که اونها توی جنگل برای جنگیدن با آمریکاییها کندن رو می بینید قشنگ با پوست و استخونتون حس می کنید چقدر این مردم سخت جون هستند. فقیرند ولی هنوز مردمش به ویژه دخترانشون به زندگی سالم اعتقاد دارن (هنوز مثل تایلندی ها وا ندادند). غذاهاشون به ویژه سوپ نودل رو خیلی دوست داشتم. خبری از سگ و قورباغه خوری نبود. تقریبا همه مردم بیرون غذا می خورن و بیشتر از دستفروشهای کنار خیابون غذا می گیرن. اولش رغبت نمی کردم ولی بعد از چند روز مشتری پر و پا قرصشون شدم. چیزیم هم نشد (پیشنهاد نمی کنم این کار رو بکنید به ویژه اگه حساس هستید. من انقدر این ور و اون ور چیزهای عجیب و غریب خوردم که معدم پوست کلفت شده!)
سوپ نودل. غذای محبوب ویتنامی ها. رشته، گوشت مرغ، تخم مرغ و تره مواد اصلی این غذا هستند. من که مزه اش رو خیلی دوست داشتم
واحد پول این کشور هم دونگ Dong هستش. یکی از بی ارزش ترین پولهای جهان رو داره (البته هنوز به پای پول ما نمی رسه). هر دلار تقریبا 22000 دونگ میشه واسه همین میشه گفت که ویتنام کشور خیلی ارزونیه برای توریستها.
و مورد آخر اینکه ویتنام مدتی رو زیر استعمار فرانسه بوده و صد البته واسه فرانسویها سخت بوده که بتونند الفبا که چه عرض کنم سیستم نوشتاری وحشتناک چینی رو یاد بگیرند (اون موقع ویتنامیها از سیستم نوشتاری چینی استفاده می کردند کلا ویتنام به شدت تحت تاثیر تمدن چینه) واسه همین فرانسویها اومدن با استفاده از الفبای لاتین زبان ویتنامی رو نوشتن. البته از اونجا که این زبون مانند بیشتر زبونهای جنوب شرق آسیا پر از آوا هستش، برای همین کلی نقطه و کاما بالای حروف اضافه کردن و این باعث شده که الفبای جدید از لاتین خیلی پیچیده تر بشه ولی حداقل میشه خوندش. شاید تلفظی که ما می کنیم خیلی غلط باشه ولی باز میشه نام خیابونها رو خوند. این خودش یه نعمت بزرگه. به زودی به سمت جنوب ویتنام همسفر خواهیم شد.
مسیر حرکتم در ویتنام. نقاط بنفش محلهایی هستش که بازدید کردم. از مرکز ویتنام راهم رو به سمت لائوس کج کردم و با پرواز از لائوس برگشتم به شمال ویتنام
بعد از حدود ده ساعت پرواز، هواپیمای قطرایرویز در شهر هو چی مین سیتی به زمین نشست. نام این شهر بیشتر وقتها به شکل هوشی مینه سیتی در پارسی تلفظ میشه که درست نیست. به انگلیسی هم که اینطوری نوشته میشه: Ho Chi Minh City واسه همین هم علامت اختصاریش به صورت HCMC هستش. در واقع حرف h در انتهای کلمه Minh اصلا تلفظ نمیشه. نام قدیم این شهر سایگون Saigon بود. پایتخت کشور جمهوری ویتنام یا همون ویتنام جنوبی. سرزمینی که حکومتش به شدت از سوی غرب و آمریکا حمایت می شد. بعد از اینکه کشور کمونیست ویتنام شمالی (که مورد حمایت چین و شوروی بود) تونست ارتش آمریکا رو شکست بده و ویتنام جنوبی رو اشغال کنه، نام این شهر هم به افتخار رهبر کمونیست ویتنام ، هو چی مین، به این نام تغییر کرد. من توی این سفرنامه بیشتر ترجیح میدم از نام قدیمی شهر استفاده کنم. هم قشنگتره و هم تایپ کردنش راحت تر.
ویتنام یه کشور درازه که به شکل نواری نازک در ساحل دریای چین جنوبی (قسمتی از اقیانوس هند) قرار گرفته. سایگون مهمترین شهر ناحیه جنوب و پایتخت اقتصادی این کشوره. هانوی Hanoi هم به عنوان مهمترین شهر شمال و پایتخت سیاسی ویتنام محسوب میشه. در کل سایگون مهمتر از هانوی هستش و بیشتر پروازهای بین المللی از راه این شهر انجام میشه.
از اونجا که تازه روابط گردشگری ایران و ویتنام خوب شده بود و بعد از چند سال دوباره ویزای گردشگری رو راحت صادر می کردن، خیلی توی فرودگاه استرس داشتم که اذیتم کنند. قبلش که می دونستم برای چند نفر این اتفاق افتاده بوده ولی هیچ اطلاعاتی از شرایط جدید نداشتم. رزرو هتل و بلیط و همه چیز رو آماده داشتم و برای سین جیم خودم رو آماده کرده بودم. خود فرودگاه خیلی بزرگ نبود (البته از فرودگاه خودمون به مراتب بهتر بود!). یه گوشه ای کلی توریست جمع شده بودن تا فرم ویزای بدو ورودشون رو پر کنند. خدماتی که مدتهاست برای ایرانیها حذف شده. کارمند اداره مهاجرت برخورد محترمانه ای داشت. فقط ویزام رو نگاه کرد و ازم خواست که بلیط برگشتم رو ببینه. بلیط رو که دید چیز دیگه ای نگفت و مهر ورود رو زد. کل بازرسی فقط یک دقیقه طول کشد. پووووف مشکل اصلی حل شد.
برای رسیدن به شهر از فرودگاه چندان مشکلی وجود نداشت. توی ویتنام کلا از مترو خبری نیست ولی از فرودگاه به شهر اتوبوس هست. حمل و نقل در کل در ویتنام ارزونه. کلا کشور ارزونیه. با اتوبوس تا یه مسیری اومدم. قبلا روی نقشه GPS جای سفارت کامبوج رو مشخص کرده بودم. وقتی دیدم داره از نزدیکیش رد میشه پیاده شدم. تا سفارت پیاده رفتم خیلی راه نبود. خیابونها نسبتا تمیز بود ولی مشخص بود مردم چندان ثروتمندی نیستند. خیلی از ماشینهای لوکس خبری نبود. بیشتر، برندهای معمولی کره ای و ژاپنی دیده میشد. موتور در ویتنام بیداد می کنه. نزدیک 90 میلیون جمعیت دارن و تقریبا 60 میلیون موتور توی خیابونهاست.
شاید به جرات بتونم بگم بیشترین چیزی که توی ویتنام به چشم میاد همین خیل عظیم موتور سوارهاست
هاستلم توی یه خیابون کاملا آسیایی قرار داشت. از اون خیابونها که همه چی با هم قاطیه. بار و دیسکو و مغازه و هتل و موتور و سگ و گربه و … با اینکه خیلی شلوغ بود ولی جو جالبی داشت. فضای هاستل خیلی دوستانه و صمیمی بود. کلا ملت جنوب شرق آسیا مردم گرم و مهربونی هستند (شاید مالزی استثنا باشه!) اولین کاری که باید می کردم پیدا کردن چیزی برای خوردن بود. از این غذا آشغالیهای آمریکایی (مک دونالد و KFC) اونجا پیدا میشه ولی ترجیح میدم گشنگی بکشم تا اینکه اونها رو بخورم. کلا انگار ویتنامی ها توی خونه شون چیزی به نام آشپزخونه ندارن. همه تو خیابون غذا می خورن. بیشترشون هم میرن سراغ رستورانهای کاملا معمولی یا دستفروشهای کنار خیابون. اولش جرات نمی کردم برم سراغ دستفروشها. کلا خیلی با احتیاط به غذاهاشون نزدیک می شدم. از بس در این مورد بدسابقه هستند. قبلا تو این منطقه بودم ولی توی مالزی و سنگاپور که به هر حال سیستم اسلامی اونجا رواج داره.
خیابونی که هاستلم توش قرار داشت
عاشق این سیستم برق کشی ویتنامی ها هستم. فکر نکنید این انشعابات غیرقانونیه. مسئول اداره برق هم که داشت یه کابل جدید می کشید از توی همین کلاف سردر گم انشعاب می گرفت.
پیدا کردن یه رستوران نسبتا تر رو تمیز توی اون خیابون خیلی کار راحتی بود. غذای اصلی مردم این منطقه برنج و نودل (رشته گندم یا برنجه) که با مخلفات قاطی شده. من هم یه سوپ نودل بزرگ سفارش دادم با یه لیوان آب سیب. مخلوطی بود از رشته برنج و قارچ و گوشت مرغ و تخم مرغ و تره. کمی تند بود ولی بسیار خوشمزه. آب میوه طبیعی تو این کشور خیلی ارزونه. اصلا از این آبمیوه تقلبی ها که توی ایران کولاک می کنه اونجا رواج نداره. کم کم که به این کشور بیشتر عادت کردم و دیدم این همه مردم دارن غذای خیابونی می خورن، بیشتر به غذاهاشون اعتماد کردم طوری که هفته آخر فقط از دستفروشهای کنار خیابون غذا می خریدم. بهترین راه برای لذت بردن از سفر در یه سرزمین اینه که به سبک مردم اون کشور رفتار کنید. هیچ کس مثل یه ویتنامی نمی دونه که توی ویتنام باید چطور زندگی کرد. دوست ندارم یه توریست باشم. ترجیح میدم یکی از خودشون باشم هر چند توی یه مدت دو سه هفته ای این کار غیرممکنه ولی میشه گوشه هایی از زندگی مردم بومی رو تجربه کرد.
بعد از یه استراحت مختصر تصمیم گرفتم یه گشتی توی شهر بزنم. راستش این شهر خیلی جاذبه های زیادی نداره. بیشتر عناصر قدیمی ویتنامی از بین رفتن یا لابه لای ساختمونهای بتنی گم شدن. تو کشورهای جنوب شرق آسیا اصولا معبد زیاد پیدا میشه. تعداد زیادیشون رو هم دیدم ولی همیشه برام جالب هستند. یکی از این معبدهای قشنگ، یکی از معبدهای هندوها بود. مذاهب بودایی بیشترین طرفدار رو بین مردم ویتنام داره. بیشتر از خود معبد، راه رسیدن به اون جذاب بود. گذشتن از خیابونهای شهر حتی از تهران هم ترسناک تره. وقتی چراغ راهنمایی قرمز میشه، کلی موتور پشت چراغ تل انبار میشن. به محض سبز شدن چراغ، درست عین زنبورهایی که چوب توی کندوشون کرده باشن، به سمت آدم هجوم میارن. صداشون هم دقیقا شبیه زنبورهاست. حالا اگه تو این شرایط روی خط عابر پیاده نباشید عبور از خیابون کلی براتون داستان میشه. تو ویتنام هم مثل خیلی از کشورهای آسیایی مثل هندوستان و چین رانندگان به شدت بوق می زنند! در کل برای رانندگی و عبور و مرور جاده ای در این کشور، راننده و مسافر باید اعصاب پولادی داشته باشند. یه نگاهی به داخل معبد انداختم. مثل همه معبدها محیط آرومی داشت و مردم در حال عبادت بودن. مراجعه کننده زیادی نداشت. کلا در جامعه های کمونیستی مثل ویتنام و چین، دین در حال محو شدن از جامعه است.
معبد هندوها به نام مریامان Meriamman که در قرن نوزدهم ساخته شده یکی از مکانهای زیبای شهره
منطقه جنوب ویتنام هوای شرجی و استوایی داره. با اینکه نزدیک فصل سرد بود ولی آدم زیاد عرق می کرد. با دقت از لابه لای موتورها عبور کردم و برگشتم هاستل. هوا کاملا تاریک شده بود و جمعیت توی خیابون غل می زد. چند تا کیف قاپ که با موتور این ور و اون ور می رفتن هم دیدم. یکیشون تلاش کرد کیف یه خانم اروپایی رو بدزده. در آخرین لحظه خانمه بدون اینکه بدونه مسیرش رو عوض کرد و دست یارو به کیفش نرسید. تو جاهای شلوغ (در همه جای دنیا) مواظب دزدها باشید. از قبل توی سایت کوچ سرفینگ با یه پسر ویتنامی خیلی جوون به نام کِلِین Klein آشنا شده بودم. شب اومد دم هاستل دنبالم و صد البته با یه موتور. انگلیسیش بد نبود اما لهجه خیلی غلیظی داشت که این باعث می شد به سختی اون هم پشت موتور بفهمم که چی میگه. یه دور حسابی توی شهر زدیم. سعی کرد بیشتر جاهای مدرن رو نشونم بده. خودش توی یه آژانس مسافرتی کار می کرد واسه همین به همه سوراخ سنبه های شهر مسلط بود.
یکی از چیزهایی که یادم داد این بود که با اینکه برای نوشتن زبان ویتنامی از الفبای لاتین استفاده میشه، ولی تقریبا تلفظ واقعی کلمات صد در صد با اون چیزی که خونده میشه تفاوت داره. مثلا Nguyen یکی از نامهای بسیار معمول در ویتنام هستش. فکر کنم قبلا نام یه پادشاه بوده. خیلی ها این نام رو دارن. خوب من هم می خوندمش : اِنگویِن ولی Klein می گفت تلفظ درستش اینه : موئِن Muen! تازه این خوبش بود بعضی هاش رو که اصلا نمی تونستم تقلید کنم. این رو هم بگم که در قدیم از سیستم نوشتاری چینی برای نوشتن زبان ویتنامی استفاده می شد ولی در دوران استعمار ویتنام توسط فرانسه، الفبای اونها به لاتین تغییر کرد. هر چند که فقط از الفبای لاتین الهام گرفته شده. انقدر کاراکتر به این الفبا اضافه شده که معلوم نیست چطوری باید خوندش!
کلیسای شهر. اگه اشتباه نکنم نام اون “نتردام” بود!
نمایی از قسمت پیشرفته شهر
دوستم من رو رسوند هاستل و گفت فردا صبح بیکاره. میاد دنبال من تا بریم یه دور دیگه بزنیم. دنبال این بودم که به یکی دو نقطه از جاهای زیبای بیرون شهر سر بزنم. در واقع این شهر نقطه خوبی برای شروع سفره نه مقصدی جذاب. همون هاستل تورهای متنوعی رو ارائه می داد. برای پس فردا توری رو رزرو کردم واسه دیدن تونل های زیر زمینی که در زمان جنگ ویتنام در جنگلهای بیرون شهر کنده شده بود. شب توی هاستل با یه دختر و پسر فرانسوی آشنا شدم. اول فکر می کردم دوست هستند بعدا فهمیدم هیچ رابطه ای با هم دیگه ندارن. دختره که اصلا اسمش هم یادم نیست خیلی خوش صحبت بود. وقتی فهمید من دارم میرم برای بازدید ابراز تمایل کرد که با من به این تور بیاد. بعدش پرسید کجایی هستی؟ خوب من هم گفتم ایران. فکر کنم جا خورد. کلا این غربی ها انگار تو خیالاتشون فکر می کنند خاورمیانه ای ها رو باید فقط توی میدون جنگ پیدا کنند. بعد از بیست دقیقه گفت اگه ناراحت نمیشی من با شما نیام! چقدر هم من ناراحت شدم خوب نیا! من که می دونم چته!
خلاصه سین جیم ها شروع شد. معمولا این اتفاق برای یه ایرانی می افته چون کلی سوال توی مخ خیلی از مردم در مورد کشور ما وجود داره. بعد از یه ساعت گفت یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟ گفتم نه. گفت که نظرم عوض شد می خوام باهات بیام! چقدر هم من ناراحت شدم خوب بیا! من که نمی دونم چته! بعدش هم خیلی احساس صمیمیت کرد و از رابطه ای که با یه پسر برزیلی تو این سفر شروع کرده بود حرف زد و این که نمی دونه آیا این رابطه دووم میاره یا نه چون خودش تو پاریس زندگی می کرد و پسره تو برزیل. خوب به من چه! فقط یه کم جا خوردم و گفتم مگه اون پسر فرانسویه دوست پسرت نیست؟ گفت نه اینجا آشنا شدیم. اون اصلا قبلا تو کلیسا کار می کرده اهل این حرفا نیست. شانس بد این بنده خدا رو ببین! بعد تعریف کرد که چطور دو سه روز پیش کیفش رو به همراه مدارک و کارت اعتباریش دزدیدند. شانس آورده بود پاسپورت و یه مقدار پول نقد رو توی جیبش گذاشته بود ولی کیفی که خودش می گفت 300 دلار پولش بوده به همراه موبایلش رو از دست داده بود. کلا ترکیده بود! بعد از کمی غصه خوردن سعی کردم بگیرم خوب بخوابم.
منظره ای کاملا معمولی در ویتنام. پیاده رو ها پر از مردمی هستش که واسه غذا خوردن اومدن
هو چی مین با اینکه شهر بزرگیه، ولی این خوبی رو داره که تقریبا تمام دیدنی های این شهر توی یه منطقه و نزدیک به هم قرار داره. از موزه تا یکی دیگه از جاذبه های این شهر یعنی کاخ سابق ریاست جمهوری ویتنام جنوبی فاصله زیادی نبود. ترجیح میدادم تمام مسیرها رو تا اونجا که ممکنه پیاده برم. هم عبور کردن از خیابون واسه خودش تفریحی بود و هم دیدن دستفروشها که همیشه توی خیابونها پرسه می زنند. مردم جنوب شرق آسیا اصولا ملت پر سر و صدا و سرزنده ای هستند. قاطی اونها بودن لذت خودش رو داره. هر چند گاهی اوقات اعصاب خورد کن میشن.
مردم ویتنام مردمی بسیار سخت کوش هستند. تقریبا همشون جثه های کوچیک و استخونی دارن. من به استاندارد اونها غولپیکر به حساب می اومدم. پوست و موهای خیلی خوبی دارن که فکر کنم مربوط به رژیم غذاییشون میشه. همه چیز رو تقریبا آب پز می خورند. مردها ریش ندارند و خانمها همگی موهای سیاه و صافی دارند و خوشبختانه هنوز صنعت توریسم باعث نشده که بعضی دختران و زنان مثل تایلند دست به خود فروشی بزنند و هنوز با همه کمبودها سعی می کنند با زحمت کشیدن پول دربیارن. هر چند شنیدم که متاسفانه کم کم این صنعت داره تو ویتنام پا می گیره ولی امیدوارم که پیشرفت نکنه. به نظر من دختران ویتنامی از بقیه دختران جنوب شرق آسیا زیباتر بودن.
کاخ ریاست جمهوری سابق ویتنام که الان بهش کاخ استقلال یا کاخ اتحاد هم گفته میشه.
بالاخره رسیدم به کاخ. فضای سبز باز بزرگی در جلوی کاخ قرار داشت. نرده هایی بلند فضای سبز رو از خیابون جدا می کرد. بلیط گرفتم و وارد شدم. حدود پنجاه سال پیش ارتش ویتنام شمالی بدون اینکه بلیط بگیره با تانک از این نرده ها گذشت. چون در کوچیک بود با تانک از وسط نرده ها رد شدن! این کاخ تا زمان سقوط حکومت ویتنام جنوبی محل اقامت رئیس جمهور و در زمان جنگ، زیر زمین اون اتاق جنگ این کشور بوده. خود معماری کاخ هیچ اثری از معماری بومی این کشور یا معماری جنوب شرق آسیا رو نداشت. بیشتر شبیه کاخ های فرانسوی ها بود. اما دکوراسیون داخل اتاقها ترکیبی از سیستم بومی و غربی و گاهی کاملا خارجی بود. مثل اتاقی که رئیس جمهور استوارنامه سفیرهای جدید کشورهای دیگه رو قبول می کرد و کاملا به سبک ژاپنی آرایش شده بود. با اینکه از سیستمهای کمونیستی اصلا خوشم نمیاد ولی این نکته مثبت رو دارن که به شدت به روی داشته های داخلی و اصول بومی پایبند هستند. معمولا کشورهایی که خیلی وابسته به بلوک غرب میشن، به سرعت ارزشهای داخلی رو فراموش می کنند. در این مورد می تونید چین و کره جنوبی رو با هم مقایسه کنید. می تونم بگم کاخ ساده ای بود.
این بازدید هم تموم شد. کاری نداشتم و برگشتم هاستل. یادمه حدود 7 غروب بود. چه همهمه ای توی خیابون بود. یه شام محلی و بعدش هم خواب. فردا تور کوچیک محلی برای بازدید از اطراف سایگون حرکت می کرد. ترجیح می دادم فردا رو خواب آلود نباشم. هم اتاقیهام یه پسر انگلیسی، یه اسکاتلندی و یه دختر کانادایی بودن. پسر انگلیسیه خیلی آروم و بی سر و صدا بود ولی اون دوتای دیگه که دوست هم بودن خیلی پرسر و صدا و اعصاب خورد کن بودن. اصلا نمی دونم دختره واسه چی اومده بود سفر. صبح تا شب روی تختش مشغول تماشای برنامه های بی مزه تلویزیون بود. کمش هم نمی کرد. یا نمی فهمید یا خودش رو زده بود به نفهمی. آخر اتاقم رو عوض کردم. حوصله کل کل کردن با کسی رو نداشتم. هم اتاقی های جدید آسیایی بودن. خیلی آروم و بی سر و صدا.
صبح با یه اتوبوس کوچیک به سمت بیرون شهر راه افتادیم. برعکس هاستل، دختر فرانسوی توی کل مسیر عملا ساکت بود. فکر کنم یاد برزیل افتاده بود! به من چه اصلا! بهتر خیلی حوصله سین جیم شدن رو نداشتم. جاده های اصلی ویتنام اصولا کیفیت خوبی دارن به ویژه در قسمتهایی که کوهستانی نیست بیشترشون به صورت اتوبان هستند. فقط بدیش اینه که سقف سرعت تو این کشور خیلی پایینه اون هم به خاطر حضور قابل توجه موتورها در جاده. اتوبوس ها در روز حق ندارند بیشتر از 40 کیلومتر در ساعت حرکت کنند! تو شب که پلیسها کمترند شاید تا 60 تا هم برن. آدم دق می کنه! یه مسیر کوتاه 60 کیلومتری دو ساعت طول می کشه. از پلیس به شدت می ترسند چون خیلی سختگیرند، فاسد و رشوه بگیرن و جریمه ها هم بالاست. برای همین توصیه می کنم برای مسافتهای بالا در این کشور از پرواز استفاده کنید. تازه حساب کنید توی راه برای ناهار و دستشویی هم توقف می کرد!
سر راه قبل از رسیدن به تونلها، در نزدیکی شهر تای نین Tay Ninh از یه معبد بزرگ بازدید کردیم. این معبد با خیلی از معبدهای دیگه ای که دیده بودم فرق داشت. شبیه هیچکدومشون نبود. مذهب این مردم هم با همه مذهبها فرق داشت. این معبد متعلق به دینی جدید بود که بهش “کائو دای” می گفتند. دینی که اواخر دهه 20 قرن بیستم توی همین منطقه به وجود اومده و به طرز شگفت آوری طرفدار پیدا کرده بود. الان این دین بعد از بودیسم و مسیحیت سومین دین پرطرفدار ویتنامه. این معبد هم مقدسترین معبد این دین بود. “کائو دای” دینیه که از ترکیب بودیسم، تائویسم و کنفوسیونیسم (مذاهبی چینی)، مسیحیت و اسلام به وجود اومده. نماد این دین هم چشم چپ هستش. در مورد عقایدشون خیلی چیزی نمی دونم و مطالعه ای نداشتم. این رو می دونم که چیزی به نام خدمتکار دین و خادم ندارند. فقط در زمان عبادت یه سری به صورت داوطلبانه این کارها رو انجام میدن.
مقدسترین معبد دین “کائو دای” در شهر “تای نین”
قیافه معبدشون شاید بشه گفت تلفیقی از معبدهای بودایی جنوب شرق آسیا و کلیسا بود که یه جورهایی مناره هم داشت. داخلش خیلی خوشرنگ و لعاب بود و سقف مانند آسمان به رنگ آبی در اومده بود. ستونها سفید و صورتی و بسیار زیبا بودند. در زمان عبادت همه با لباسهای سفید و مرتب روی زمین نشسته بودند. البته بزرگان دین که در جلو نشسته بودن لباسهایی با رنگ متفاوت پوشیده بودن. در نیم طبقه بالا یه سری نوازنده، موسیقی سنتی یکنواختی رو می نواختند و تعدادی دختر هم یه دعایی رو مرتب با آهنگ همخونی می کردند. اگه دوست دارید در مورد این دین Cao Dai بیشتر بدونید بهتره یه جستجویی توی ویکیپدیای انگلیسی بکنید. عکس انداختن در داخل این معبد آزاده به شریطی که مزاحم عبادت اونها نشه. قبل از ورود باید کفشها رو در می آوردیم.
خادمهای معبد
سردر ورودی زیبای معبد
چیزی که بیشتر از همه توی راه به چشم می اومد، تعداد زیاد رودخانه های این کشوره. خیلی رودخونه داره و همشون هم بزرگ و پهن. شاید توی این سفر فقط تو جنوب این کشور از روی 10 تا رودخونه رد شدم که پهنای هر کدومشون دو برابر کارون بود. اما همه جا پر از مراکز اقامتی و جمعیته. عملا چیزی برای حیات وحش باقی نمونده. تقریبا رسیده بودیم به مقصد نهایی. منطقه ای به نام “کو چی” Cu Chi. این منطقه از این نظر مشهوره که یکی از عملیاتهای خیلی مهم ویتنامی ها در جنگ تو این نقطه صورت گرفته. ناحیه ای بود جنگلی که زیر اون پر بود از تونلهای باریک مرتبط به هم. عملا یه سیستمی شبیه شبکه تونلهای مورچه ها. تونلها بسیار تنگ و باریک بودن ولی مجهز به همه چیز. هم چاه آب داشته و هم آشپزخونه و بیمارستان و همینطور انبار مهمات. این تونلها در جاهای مختلف به زمین راه داشته. هم از این راهها هوا وارد تونلها می شده و هم از بعضی از اونها که درهای چوبی خیلی کوچیکی داشته ویتنامی ها خارج می شدن و به نیروهای آمریکایی تیراندازی می کردن و بعد از اون با همون سرعتی که اومده بودن بیرون، محو می شدند.
با کمک این تونلها ویتنامی ها آمریکایی ها رو ذله کرده بودن. کلی کشته می دادن بدون اینکه بتونن کاری انجام بدن. حتی آمریکایی ها با کمک بمب افکن های غول پیکر B-52 به طرز وحشتناکی منطقه رو بمبارون کردن تا این تونلها رو از بین ببرن اما موفقیت زیادی به دست نیاوردن. هر جا که تونلی رو پیدا می کردن توش گاز تزریق می کردن یا با آب پرش می کردن یا حتی توش قیر داغ می ریختن اما این روشها خیلی جوابگو نبود. تونلها طوری کنده شده بودن که به راحتی ارتباط یه بخش با بخش دیگه با یه انفجار ساده قطع می شد. نیروهای آمریکایی جرات وارد شدن به تونلها رو نداشتن چون بسیار خطرناک بوده.
از طرفی انقدر این سوراخ ها تنگ بوده که خود ویتنامی های کوچیک جثه هم به زور توش حرکت می کردن چه برسه به آمریکاییها که بیشترشون درشت هیکل هستند. البته این به این معنی نیست که زندگی توی این تونلها راحت بوده. تنها یه روز زندگی تو این تونلها هم مصیبت بار بوده. بعضی وقتها که نیروهای آمریکایی جابه جا می شدن یا بمبارونهای شدید می کردن، ویتنامی ها مجبور بودن روزهای زیادی توی این تونلها بمونن. رطوبت، مورچه، عقرب و عنکبوتهای سمی بسیار آزار دهنده بودن. یه گزارش ویتنامی میگه که نصف نیروهای داخل تونل مالاریا داشتند. عاملی که بعد از خود جنگ بیشترین کشتار رو به راه انداخته بود. تقریبا همه تونل نشینان انگل داشتند.
نقشه ای ساده از سیستم تونلها
همیشه رودخونه ها نقش اساسی در توسعه تمدن بشری داشته اند. هر وقت شرایط محیطی و زمین های اطراف یه رودخونۀ پرآب برای کشاورزی و زندگی مناسب بوده، باعث شده مراکز بزرگ جمعیتی و در پی اون تمدنهای کوچیک و بزرگ شکل بگیره. رودخونه هایی مثل دجله، فرات، کارون، نیل و یانگ تسه از این دسته رودخونه ها هستند. توی جنوب شرق آسیا رودخونه ای هست که شاید برای ما ایرانیها و اصولا برای بیشتر آدمهایی که خارج از این منطقه زندگی می کنند چندان آشنا نباشه ولی شاید بشه گفت همون نقشی رو بازی می کنه که نیل در مصر و سودان داره. رودخونه مِکونگ Mekong از کوههای جنوب غرب چین سرچشمه می گیره و به سمت جنوب حرکت می کنه. توی مسیرش قسمتی از مرز کشورهای تایلند و لائوس و میانمار رو تشکیل میده و پس از عبور از لائوس و کامبوج در جنوب شرقی ترین منطقه هندوچین وارد کشور ویتنام میشه. در اینجا مثل خیلی از رودخونه های بزرگ قبل از ریختن به اقیانوس، توی دشتی هموار و پهناور به چندین شاخه تقسیم میشه و ناحیه ای حاصلخیز که توی جغرافیا دلتا نامیده میشه رو به وجود میاره.
مسیر حرکت رودخونه مکونگ
دلتای مکونگ یکی از مناطق پرجمعیت و مهم ویتنامه. یکی از بزرگترین مناطق تولید کننده برنج در جهانه. بخش عمده این منطقه در قدیم در اختیار پادشاهی خِمِر (کامبوج امروزی) بوده ولی ویتنامی ها با حرکتی خیزشی و موزمارانه این منطقه رو در اواخر قرن 17 از اونها گرفتند. هنوز کامبوجی ها به اونجا میگن خِمِر پایینی یا کامبوج جنوبی. حتی در زمان “پل پوت” دیکتاتور دیوانه و روانی کامبوج، بعد از جنگ ویتنام، کامبوجیها به این منطقه حمله کردن تا اون رو پس بگیرن اما نه تنها نتونستند، بلکه حمله متقابل ویتنامی ها منجر به اشغال کامبوج و سقوط این مرتیکۀ جانی شد.
اصولا هر کسی که تا هو چی مینه سیتی میاد حتما یه سری هم به اینجا میزنه. فاصله زیادی تا این منطقه نیست. البته کلی شهر و روستا و بازار توی این ناحیه هست که به طور کلی شبیه هم هستند. من هم یه منطقه رو برای بازدید انتخاب کردم. برای رفتن به اونجا هم می تونستم خودم برم و هم با یه تور محلی. البته اگه می خواستم توی کانالهای آب اون منطقه گشت بزنم نیاز به اجاره یه قایق داشتم و برای همین ترجیح دادم که با یه تور برم اونجا. توری که گرفته بودم برای دو روز و یه شب بود. اولش می خواستم به چندین نقطه این دلتا سر بزنم و از اونجا با قایق برم کامبوج ولی بعد از اینکه دیدم ویزا گرفتن خیلی سخته و عبور از مرز هم دردسر زیادی داره، بی خیال این موضوع شدم.
فاصله زیادی تا منطقه مورد نظر من که (اگه اشتباه نکنم) محدوده شهر “کای بِه” Cai Be می شد، نبود. چیزی در حدود 90 کیلومتر ولی از همون لحظه اول که سوار میدل باس شدیم تور لیدر به ما فهموند که باید صبور باشیم! با اینکه جاده ها نسبتا با کیفیت و پهن بودن و کل جاده از توی یه دشت کاملا صاف می گذشت نزدیک به سه ساعت این مسیر طول کشید. اگه تو ایران بود حداکثر می شد نیم ساعت! اگه یادتون باشه توی پست قبل گفتم که حداکثر سرعت مجاز اتوبوسها در روز 40 کیلومتر در ساعته. تنها نکته مثبت این قضیه اینه که چون طبیعت ویتنام سبز و زیبا و پر از رودخونه های پر آبه، آدم از دیدن مناظر بیرون حوصله اش سر نمیره. تصور کنید که اگه مناظری مثل دشت مرکزی ایران در جلوی چشمامون بود و می خواستیم با این سرعت بریم، من که دق می کردم.
توی راه چیزی که خیلی خیلی برای من جالب بود و به چشمم اومد، تعداد زیاد رودخونه های این کشور بود. خوش به حالشون چقدر آب دارند! شاید به جرات بگم از روی حدود 10 تا رودخونه گذشتیم که هر کدومشون از کارون عرضشون بیشتر بود. البته قطعا قدیما که امکان ساختن این پلهای غولپیکر نبوده، حمل و نقل و سفر در این سرزمین خیلی خیلی سخت بوده.
یکی از رودخونه های بزرگ بین راه
رسیدیم به نقطه اول. راستش من اصلا نمی دونستم کجا هستیم. خودم رو سپرده بودم به تور. اصلا نمی دونستم چی می خوان نشونم بدن. سوار یه قایق چوبی موتوری نسبتا بزرگ شدیم. خوبیش این بود که سقف دار بود و آفتاب تند منطقه پوست رو نمی سوزوند. رودخونه ای که می خواستیم در اون جابه جا بشیم بزرگ و پهن و مثل بیشتر رودخونه های استوایی رنگ آب اون قهوه ای بود. به یه اسکله کوچیک رسیدیم و از ما خواستند که پیاده بشیم. اینجا متوجه شدم که ما رو آوردن به یه جایی که به توریستها محصولاتی عرضه می کنند و یه جورایی میشه گفت یه دام توریستی بود. چیزی که اصلا من هیچ تمایلی به دیدنش نداشتم. انتظار نداشتم که در اینجا به این زودیها توریسم تبدیل به یه صنعت شده باشه. برای استراحت جای بدی نبود. چای عسل تعارف کردن و (که بعدا فهمیدم تبلیغی برای فروش عسل بوده) توی یه بازارچه مجبورم کردن که قدم بزنم! تا اینجاش رو که اصلا حال نکرده بودم. انتظار من چیز دیگه ای بود. وقتی که لیدر گفت آماده حرکت بشید من اولین نفر بودم که رفتم تو قایق.
اسکله کوچیک نزدیک بازار
چای عسل درست می کند
این بار وارد شاخه های فرعی رودخونه شدیم و رسیدیم به یه محلی که به نظر یه محیط روستایی بود. هر چند اینجا هم به سمت یه کارخونه محلی هدایت شدیم که محصولات نارگیلی تولید می کرد، ولی شرایط برای من خوشایند تر بود. من نارگیل دوست می دارم! و از همه بهتر اینکه با استفاده از قایقهای پارویی محلی وارد کانالهای باریک آب شدیم. سبک نشستن و پارو زدن قایقرانها متفاوت و جالب بود. قایق رانها هم مرد بودن و هم زن. با اینکه جثه های لاغر و کوچیکی داشتند ولی زورشون واقعا زیاد بود. همشون از این کلاههای نوک تیز مخروطی حصیری روی سرشون گذاشته بودن. من رو یاد بازی Kombat می انداختند. (اونهایی که یادشونه Sega یه بازی ای داشت که یکی از مبارزهاش از همین کلاهها سرش بود). پاندای کونگ فو کار هم از این کلاهها سرش می ذاشت! اطراف کانالها رو گیاهان گرمسیری اشغال کرده بودن. توی راه همش تصور می کردم که صد سال پیش که اینجا از مدرنیسم خبری نبوده، چقدر محیط جذاب بوده. هنوز هم زیبا به نظر می رسید ولی فکر کنم تا ده سال آینده یه آدمی مثل من نتونه اونجا رو تحمل کنه. رطوبت نسبتا بالای هوا، گرما، آب کدر، گیاهان گرمسیری و صدای پرنده ها و حشرات حس حضور در یه محیط استوایی رو تکمیل می کرد. اونجا همش پیش خودم فکر می کردم که آمازون هم احتمالا باید همچین محیطی باشه ( که تقریبا بود ولی با مقیاسی بزرگتر)
نقطه شروع حرکت به سمت کانالها
زنان ویتنامی واقعا زحمت کش هستند.
انتهای کانالها دوباره به رودخونه اصلی می رسید و تو همین محدوده جایی بود که باید ناهار می خوردیم. اینجا هم چند تا آلاچیق ساخته بودن و محیط مرتبی رو فراهم کرده بودن. البته خوشبختانه از فروشگاه و مغازه خبری نبود. رستوران در اصل یه آلاچیق خیلی بزرگ بود با سقف پوشالی. ناهار رو درست و حسابی یادم نیست چی بود. هم میزی های من دو تا پسر آمریکایی بودن. لیدر اومد کنارمون نشست و مثل همیشه اولین سوال در مورد ملیت بود. وقتی گفتم ایرانی هستم لیدر در حالی که دستش رو روی شونه من گذاشته بود شوخی بدی با من کرد. بهم گفت که چی کار می کنی؟ بمب می سازی؟! اون دو تا آمریکایی هم خندیدند. خیلی بدم اومد. نگاه خیلی بدی بهش کردم و دستش رو از روی شونه ام انداختم پایین و با خنده بهش گفتم: “ببین دقت نکردی گفتم ایرانیم نگفتم که آمریکایی هستم!” دهن ها بسته شد. تا آخر سفر لیدر فاصله اش رو با من جرات نکرد از پنج متر کمتر کنه! کاری ندارم شرایط جامعه ما از نظر سیاسی و اقتصادی و فرهنگی چطوریه ولی هر چی که هست هر چقدر هم که داغون باشه به کسی غیر از خودمون ربطی نداره. اگه یه خارجی کنجکاو هر سوالی داشته باشه جواب میدم چون سرزمین ما برای خیلی ها یه نقطه ابهام بزرگه. فرهنگ، زبون، سیاست و حجاب جز سوالهای همیشگی اونهاست. راستش از سوالشون ناراحت نمی شم حتی اگه بپرسند ” شما واقعا تروریست هستید؟” چون هر سوالی جوابی داره و میشه برای طرف توضیح داد چون اون بنده خدا هم تحت تاثیر رسانه های کشور خودشه اما هیچ وقت اجازه نمیدم کسی تحقیرمون کنه.
ناهار رو خوردیم و بعدش کلی منتظر موندیم. نمی دونم چرا حرکت نمی کردیم. اون دو تا پسر آمریکایی هم کلی سوال پیچم کردن مثل همیشه. سوار قایق شدیم و دوباره برگشتیم به اتوبوس. کلی رفتیم و رفتیم تا هوا تاریک شد. دو گروه بودیم. یه گروه می خواست توی هتل اقامت کنه و یه گروه که من هم جزوشون بودم با پرداخت پول بیشتر مایل بود در خانه های پوشالی که در کنار کانال آب ساخته شده بودن شب رو بگذرونند.
ما رو سر یه کوچه تاریک خاکی پیاده کردن. کوچه در کنار یه کانال بزرگ طبیعی آب بود که تمام اطرافش رو نی های بلند اشغال کرده بودن. یه یک ربعی راه رفتیم تا رسیدیم به یه جایی که یه فضای خالی کوچیک بین نی ها ایجاد شده بود و می شد از اونجا کانال بزرگ آب رو دید. همونجا دو تا قایق موتوری منتظرمون بود. حس مهاجران غیرقانونی رو داشتم که آدم پرون ها می خواستند از مرز ردشون کنند! از اونجا که تا زانو می رفتیم توی آب و لجن کفشم رو درآوردم. نفرات گروه عبارت بودن از پنج تا لهستانی (دو زن و سه مرد) یه پسر مجارستانی که خیلی شبیه خودمون بود ( مرام جنوب شهری داشت! خیلی هم مودب بود) و یه دختر تنومند سوئیسی. دختره در استاندارد خانمها سرشونه و بازوهای واقعا ستبری داشت. می گفت هم شناگره و هم قایقران. البته خودش از قوی هیکل بودنش راضی نبود. می گفت پسرها دخترهای ظریف رو دوست دارن. پسرها دوست دارن وقتی مثلا می خوان از روی یه نهر آب رد بشن کمک کنند دوست دخترشون رد بشه ولی من دوست پسرم رو از زمین بلند می کردم و می ذاشتمش اون ور رود!!! واسه همین تنهام.
کلبه محل اقامتم
خلاصه تو همون تاریکی وارد یه محوطه ای شدیم که پر بود از جوبهای کوچیک آب. در کنار یا حتی روی این جوبها کلبه های کوچیکی با پوشال و برگ خشک ساخته شده بود. ساده و دوست داشتنی. تقریبا به طور ساده همه جور امکانات رفاهی پیدا می شد. یه رستوران روباز هم داشت. تقریبا موقع شام بود. سیستم اونجا اینطوری بود که اگه مهمونها مایل بودند می تونستند در تهیه شام همکاری کنند. تهیه کردن یه غذای ویتنامی برای توریستها قطعا جذابه. چیزی که ما باید توی تهیه اش کمک می کردیم یه جور … چطور بگم یه جور پیراشکی کوچیک دراز بود شبیه سیگارت. مواد داخلش ترکیبی از گوشت و سبزیجات بود که باید توی ورقه های نازک خشک شده از خمیر برنج پیچیده می شد. لواشک رو تصور کنید. حالا این لواشک رو به جای آلو از برنج تهیه کنید! اون ورقه های سفید اینجوری بودن ولی مثل تور سوراخ سوراخ. بعد از پیچیدن، اونها رو توی آشپزخونه در روغن سرخ می کردیم. از اونجا که من بسیار به آشپزی علاقه دارم، خودم مسئولیت تهیه کردنشون رو به عهده گرفتم. خیلی به من حال داد. کلا بعد از برگشتن از ویتنام علاقه خاصی به آشپزی با رشته های برنج پیدا کردم. حیف که اون برگه ها تو ایران گیر نمیاد.
میز غذا آماده شد. غیر از اون سیگارتها، سبزیجات، برنج و یه ماهی بزرگ آپ پز شده هم روی میز گذاشته بودن. همیشه برای من ماهی آپ پز شده مساوی بود با یه غذای بوگندو که بوی زُخم مزخرفی میداد. اولش رغبت نکردم بخورمش ولی خیلی سفید بود. یواشکی اون رو بو کردم. اصلا بوی ماهی نمی داد. گوشت خیلی خیلی نرمی داشت. یه کمی ازش چشیدم. مزه اش حرف نداشت! همیشه فکر می کردم این جنوب شرق آسیایی ها همه چیز رو با بوی بد درست می کنند ولی ویتنامی ها (بعدا فهمیدم چینی ها) استاد استفاده از انواع ادویه هستند حتی بهتر از هندیها. شام خوبی بود. اولش داشتم سر میز سوال پیچ می شدم که به بهونه آوردن بقیه سیگارتها، پیچوندمشون.
مسئولین ویتنامی اون کمپ هم تقریبا همشون خانم بودن. بیشتر خانمهای نسبتا سن بالا یا روستایی در این کشور، لباسهای یکسرۀ گل گلی می پوشن با رنگهای تند. رنگ محبوب این مردم هم مثل چینی ها قرمزه. بعد از قرمز هم به لباسهای زرد خیلی علاقه نشون میدن. خداییش هیچ ملتی رو ندیدم اندازه ما ایرانیها به رنگ سیاه و قهوه ای و سبز بد رنگ علاقه داشته باشه. از بس که شاد هستم!
بعد از شام هم لهستانی ها مثل برادران روس! بساط الکل رو راه انداختند و تا آخرین لحظه تور ازش جدا نشدن. با اینکه کلا آدمهای شاد و پرحرفی بودن ولی نمی دونم چرا نمی تونستم ارتباط باهاشون برقرار کنم. بیشتر ترجیح می دادم به حرفهاشون گوش بدم. دختر سوئیسیه در ارتباط باهاشون راحت تر بود چون هم چهار تا زبون رو مسلط حرف میزد هم فرهنگشون رو بهتر از من درک می کرد بالاخره همشون اروپایی بودن. اینجا جبر جغرافیایی برای اون فایده داشت. ایتالیایی زبان مادریش بود، فرانسه رو توی مدرسه یاد گرفته بود و آلمانی رو در برخورد با مردم شمال کشورش. انگلیسی هم که به قول خودش اصلا زبون خارجی نیست!
به این میوره میگن دوریان Durian وقتی که بازش کنی بوی بسیار تند و گاهی ناراحت کننده ای داره ولی بسیار مقوی و خوشمزه است.
خوابم نمی برد اما انقدر قورباغه ها قور قور کردن که چشمهام سنگین شد. صبح نسبتا زود برای صبحونه بیدار شدیم. جوبهای جلوی اتاقها پر بود از لاک پشت و ماهی قرمز. بعد از صبحونه قبل از اینکه هوا خیلی داغ بشه با قایق به سمت بازار میوه حرکت کردیم. این بازار کمی با بازارهای معمولی متفاوت بود. میوه ها به جای مغازه در کشتی های کوچک و قایقها فروخته می شد یعنی در عمل ما با یه بازار شناور رو به رو بودیم. صبح خیلی زود کشتی های کوچیک میوه هاشون رو به اینجا می آوردن و مردم و خرده فروشها با قایقهاشون به اونها نزدیک می شدن و معامله می کردن. صحنه جالبی بود به ویژه اینکه در این حالت محیط خیلی سنتی به نظر می رسید. کشتی های کوچیک همشون چوبی بودن و شباهت زیادی به لنج های خودمون داشتن. بیشتر کارگرهاشون هم بالاتنه شون لخت بود. ماشاالله همشون شکمهای 6 تکه داشتن! یه سری هم که بیشترشون نوجوان بودن با قایقهای موتوری نوشیدنی و قاقا لی لی می فروختن مثل یه بقالی کوچولوی شناور.
به سمت بازار شناور میوه و تره بار!
قایق کوچک از کشتی کوچک میوه می خره شاید هم می فروشه
نمایی از بازار
اما خونه هایی که در این منطقه در ساحل قرار گرفته بودن و حتی بقیه خونه هایی که در طول راه در کنار کانال آب دیدم شهادت می دادن که فقر شدیدی به مردم اینجا حاکمه. خیلی از خونه ها با اضافات مصالح ساختمونی ساخته شده بودن و یه منظره ای شبیه به حلبی آبادهای خودمون رو به وجود آورده بودن. خانمهای زیادی رو دیدم که توی همون رودخونه گل آلود که قطعا پر از باکتری و بیماریه لباس می شستند. امیدوارم با پیشرفت اقتصادی ای که این کشور در سالهای اخیر پیدا کرده این منظره ها کمتر بشه.
در یکی دو دهه اخیر نظام کمونیستی ویتنام حداقل در زمینه اقتصاد، سیاست درهای باز رو که در چین به خوبی جواب داده، اجرا می کنه. از سرمایه های دشمنان خونی سابق خودش یعنی آمریکایی ها برای توسعه کشور و اشتغال زایی به خوبی استفاده می کنه. الان دیگه کسی نیست که ندونه خیلی از برندهای معروف پوشاک آمریکایی در ویتنام تولید میشن. امیدوارم ما هم یه روز مثل اونها فکر کنیم. البته این کشور از نظر سیاسی هنوز کمونیستیه و عملا انتخاباتی در این کشور برگزار نمیشه یا محدود به انتخاب نمایندگان ناحیه ها میشه. (تا اونجا که من می دونم اصلا انتخابات ندارن)
آخرین جایی رو که بازدید کردیم برای من جای جالبی بود. رفتیم به یه کارگاه کوچیک که ورقه های برنج تولید می کرد. ای کاش چند تا ازشون می خریدم. برنجهای شکسته رو تو این کارگاه توی دیگهای بزرگی می جوشون تا به شکل خمیر دربیان. بعد این خمیر رو پهن می کردن و می انداختند روی شبکه های حصیری تا خشک بشه. بعدش با دستگاه می بریدنشون تا به شکل رشته دربیان. برای جوشوندن آب هم به جای سوخت فسیلی از سَبوس (پوست برنج) استفاده می کردن. هم هزینه به حداقل می رسید و هم پاک تر بود و جالب اینکه اینجا هم بیشتر کارگرها خانمها بودن. البته شکی ندارم که مردان ویتنامی آدمهای تن پروری نیستن ولی احتمالا فشار زیاد اقتصادی و درآمد کم مردم رو مجبور می کنه که چه مرد و چه زن به سختی کار کنند. هیچ شکایتی هم ندارن. اگه یه نفر رو تونستید پیدا کنید که تو صورتش نارضایتی رو بشه دید؟
ورقه های خمیر برنج در حال خشک شدن
با سوزوندن سبوس برنج تو این کوره های سنتی، مخلوط آب و برنج رو می جوشوندن تا برنج تبدیل به خمیر بشه
بازدید که تموم شد با همون سرعت لاک پشتی برگشتیم به هوچی مینه سیتی. واقعیت اینکه که اون چیزی رو که من دلم می خواست، از مکونگ دستگیرم نشد. شاید اگه می خواستم با واقعیت بهتر رو به رو بشم، باید خودم به تنهایی به یه سری روستاهای غیرتوریستی سفر می کردم که البته به خاطر موانع زبانی و امکاناتی احتمالا کار راحتی نبود.
یه شام خوب خوردم و بعدش آماده شدم برای فردا. این رو بگم که در تمام طول سفرم فقط غذاهای محلی خوردم. ترجیح میدم از گشنگی بمیرم تا اینکه مک دونالد و KFC بخورم. باید می رفتم یه شهری تقریبا در مرکز ویتنام به نام “هوی آن” Hoi An. از اونجا که حمل و نقل زمینی در ویتنام جون آدم رو به لب می رسونه تصمیم گرفتم با پرواز برم. با قیمت حدود 20 دلار یه پرواز گرفتم. فقط یادتون باشه وقتی از این ایرلاین استفاده می کنید حتما حتما پرینت بلیط رو داشته باشید. تو فرودگاه هم در پشت کانتر نظمی وجود نداره. قدیم یادتونه موقع زنگ تفریح کنار آبخوری چطوری از سر و کله هم بالا می رفتیم؟ اینجا هم اینطوری بود. البته به شدت خوش شانس بودم که این پرواز خیلی مسافر نداشت و بیشترشون هم توریست بودن برای همین یه صف نصفه و نیمه وجود داشت. بیشتر مسافرها می خواستند برن هانوی. پایتخت کشور در شمال ویتنام. از اونجا که از راه زمین، مسافرت بین این دو تا شهر بیشتر از 24 ساعت طول می کشه، واسه همین متقاضی برای پرواز زیاده. و جالب اینکه با 30 دلار یا این حدود میشه یه پرواز خوب از هو چی مینه سیتی به هانوی پیدا کرد.
منبع: وبلاگ فرسنگ
دیدگاهتان را بنویسید